هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

سرکار رفتن مامان

دختر مظلوم مادر سلام الهی من بمیرم و اشکای نازت رو نبینم... الهی من تو این دنیا نباشم که بخوای بی تابی کنی و از ته دل ضجه بزنی... هانیای مادر کمی آروم باشد... دختر نازنینم کمی صبور باش... دلبرکم، دخترکم، وروجکم، کمی قوی باش. من و شما باید به این شرایط عادت کنیم. مگه نه اینکه شما باید یه دختر مستقل بار بیای پس اولین قدم اینه که از این به بعد روزی چند ساعت از هم دور باشیم. اگه بدونی چقدر برام سخته این ساعتها ولی چون می دونم تو هم داری سعی و تلاشت رو می کنی منم پا به پات، پا رو دلم می ذارم و این دوری رو به جون می خرم... امروز دومین روز کاری من بود و بعد از نه ماه برگشتم سر کار. دیروز و امروز از بدترین روزهای عمرم بود و خیلی بهم سخت گذشت. هر...
31 شهريور 1392

بدرقه خاله مونا

زیباترین عروسک دنیا سلام همیشه می گن بالاترین نعمتی که خدا به آدما داده نعمت سلامتیه و من این موضوع رو با تمام وجودم دیروز حس کردم و الان که دارم برات می نویسم خدا رو صدهزار بار شاکرم که باز هم با نظر لطف و رحمت به من نگاه کرد و لباس عافیت به تنم پوشوند. حتماً می گی چرا اول متن امروز را با این مسئله شروع کردم؟ می دونی هانیای عزیزم دیروز روز خیلی خوبی بود البته تا ظهر... پریشب شما تقریباً خوب خوابیدی و قبل از اون هم که رفته بودیم طاق بستان و خونه عمه مهین و وقتی هم که اومدیم خونه کلی بازی کردیم و خلاصه خوابیدیم. دیروز صبح هم تا ظهر کارهای روزمره خودمون رو انجام دادیم و نهار هم مهمون خونه مادرجون بودیم. قرار بود بعد از نهار خاله مونا رو ببری...
25 شهريور 1392

دومین دندون هانیا هم دراومد

هانیای عزیزم سلام... مژده، مژده، مژده... یکی دیگه از دندونای سفید و قشنگ دخترم جوونه زده... یه چند روزی بود که دوباره بی تاب شده بودی و هر چی نگاه لثه و دهنت می کردم نمی تونستم ببینم که دندونت دراومده یا نه تا اینکه دیروز که وقت چکاپ ماهیانه ات بود آقای دکتر این خبر رو بهم داد و بعد از نگاه کردن دیدم بلهههههههههههههه، دخترم شد دو دندونه. خدا رو شکر این ماه 400 گرم وزن اضافه کرده بودی و شدی 7 کیلو و 800 گرم و همه چیزت خوب بود و آقای دکتر کلی از روش تغذیه و وزن گیریت راضی بود. الان که دارم برات می نویسم ساعت از 8 شب گذشته و بابا مهدی رفته سالن فوتبال. شما هم که قطره استامینوفن بهت اثر کرده و گیج خواب شدی و از بس چشمات سنگین بود اصلاً نای...
23 شهريور 1392

پارک رفتن هانیا

عشق بی پایان مادر سلام بعد از چندین روز که نتونسته بودم واست بنویسم امشب یه فرصتی بهم دست داد تا این کار و وظیفه رو انجام بدم. هزار ماشاءالله به این همه انرژی و ورجه وورجه. از صبح که چشمای نازت رو به قشنگی روز باز می کنی شروع می کنی به تقلا کردن و کنجکاوی (فضولی) تا شب که بخوای بخوابی. البته چه خوابیدنی که تا صبح صد بار پا می شی و دوباره گیج خواب می شی و گروپی با مخ می خوری زمین. یه چند روزی هست که کمتر غذای جداگانه برات درست می کنم و بیشتر از غذاهای خودمون بهت می دم. بعضی هاشو با میل و رغبت می خوری و بعضی دیگر رو ادا درمیاری ولی در کل رضایتبخشه. چهارشنبه وقت چکاپ ماهیانه داریم و باید ببینم نتیجه زحمتای یک ماهم به کجا رسیده. امیدوارم در حد...
17 شهريور 1392

هانیا کم کم داره بلند می شه

عشق شیرین مادر سلام به روی ماهت آخ این صدای قلبم منه که داره با صدای نفسای قشنگت که گوشم رو نوازش می ده همخونی می کنه و می گه هانیا ... هانیا.... هانیا... و ... هر لحظه و هر ثانیه این عمل تکرار می شه و بیشتر از هر وقت دیگه ای یادم می اندازه که خدایا تو چقدر خوب و مهربونی که این ستاره قشنگ رو از کهکشون نی نی های نازت واسه من انتخاب کردی و الحق و والانصاف چه سلیقه خوبی داری... خدا جونم یه دنیا ازت ممنونم... کار جدیدی که داری انجام می دی خیلی جالبه و کمی خطرناک... دستت رو می گیری به بالشتایی که دور مبل چیدم و بلند می شی و سرپا می شی... بعدش یه دفعه ای تالاپی می افتی روی زمین و این ور و اون ورو نگاه می کنی و دوباره تکرار این حرکت... وقتی می...
12 شهريور 1392

روروئک سواری هانیا جان

دختر بی همتای مادر سلام بالاخره به ماهی رسیدیم که آمادگی نشستن توی روروئک رو داری... به قول بابا مهدی از وقتی وارد ماه هشتم از زندگیت شدی تغییراتت روزانه شده. الان که ماشاءالله کاملاً بدون کمک می شینی و با اسباب بازیات بازی می کنی و توی سر و کله کریم می زنی... این هم یه عکس از روروئک سواریت...   این چند روزه اصلاً وقت سر خاروندن نداشتم و حسابی درگیر کارات شدم. از صبح که باید واست سوپ و فرنی و پوره آماده کنم تا بیدارر شی. وقتی هم که زحمت می کشی بیدار می شی باید کلی جنگ و دعوا کنم تا بتونم چند قاشق بهت بدم تا بخوری... بعدازظهر هم همین قضیه تکرار می شه و با کلی زحمت می رسیم به آخر شب. اما موقع میوه خوردن کلی برات ذوق می کنم چون به...
8 شهريور 1392

دلم تنگه...

رویای زیبای مادر سلام بهونه امروز برای نوشتن دلتنگی هایی که داره روی دلم سنگینی می کنه. قبلاً نوشته بودم که یکی از دوستام رو بعد از مدت ها پیدا کردم و با هم صحبت کردیم... از دوستای دوران دبیرستان... از اون روز به بعد دلم عجیب هوای اون روزها رو کرده... یاد خاطراتم که می افتم با تمام وجود دوست دارم یه بار دیگه اون وقتها تکرار بشه و هیچ موقع تموم نشه... آخ که چه دورانی بود روزهای نوجوانی... یه مدرسه رو می ریختیم به هم و چون بچه درسخون و زرنگ بودیم کاری به کارمون نداشتن... صبح که می شد مامان بیدارمون می کرد و یه صبحونه توپ می خوردیم و می رفتیم مدرسه. همیشه زنگ اول از شدت بی خوابی نمی دونستیم چه جوری می گذشت و هی اجازه می گرفتیم می رفتیم صورت م...
5 شهريور 1392

شیطنت های هانیا

دختر جیغ جیغوی مادر سلام اُه اُه اُه، خدا آخر  و عاقبت ما رو بخیر بگذرونه با جیغ های بنفش و هوارهایی که از ته حنجره ات می کشی. فکر نکنی با این کار می تونی به هر چی که می خوای برسی، اصلاً از این خبرا نیست. اگر هم می بینی الان کاری به کارت ندارم فقط به خاطر اینه که می دونم به خاطر دندونت داری درد می کشی... عروسک قشنگم... الان که دارم برات می نویسم تازه به خواب ناز رفتی و دوباره دمر شدی. دایی و بابا مهدی هم توی اتاق دارن با هم صحبت می کنن و من هم دارم تجدید اعصاب می کنم. امروز روز خیلی خوبی بود. ظهر یکی از دوستام رو از طریق فیس بوک پیدا کردم که نزدیک 10 سال بود خبری ازش نداشتم... وای خدا خیلی با هم چت کردیم و کلی جویای احوال همدیگه و د...
2 شهريور 1392
1